دوگانگی کلام تو
چه ظالمانه مرا در خود گم می کند
پر پروازدادن
یا محبوس قفس طلایی ساختن
آوای را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست .
با تو چه بگویم؟
از که بگویم؟
که تو خود واقفی به تمام نگفتنی ها
که تو خود آگاهی به تمام لحظات زندگیم .
اگر چه این دانستن ، بستن زنجیرها باشد .
اگر چه گفتن تو ، پایبندی باشد که خود ، آگاهم .
اگر چه پرسیدن تو، هراس باشدکه خود، دارم .
اگر چه تاکیدات تو، آزردگی باشدکه بیزارم.
پس سکوت را به لب زدن
و پیام را به گوش سپردن
و قلب را به اراده گرفتن
از ضربان ها و طپش های بی هنگام
بهترین راهی ست که طی باید کرد
تا بینا شدن چشم ها و شنوا شدن گوش ها .
کنون در نیمه راه عمر خویشتن ام
آنجا که چشمان مشتاقم انتظار نگاهی را می کشد
آنجا که دستان من در انتظار طپش قلبی ست .
تو را با چشمانم دوست دارم
با لبانم .
با تو ، از کلام زلال چشمانم سخن گفته ام
از دلهره ها ، تنهایی ها .
با تو ،از موج خروشان احساسم سخن گفته ام
از سرکشی ها، صبوری ها .
با تو، از غریب ترین کنج ناآشنای دلم سخن گفته ام
و تو اینگونه بیگانه کلام منی
و من اینگونه بیگانه زندگی تو.
عشق چه پاک است و زندگی چه عجیب.
اشک چه زود بر چشم می بارد و خنده چه زود بر لب .
سرودن از دل سخت است
آنگاه که بیگانه با بیان آن باشی.
آنگاه که سوادی از عشق نیاموخته باشی .
آنگاه که زبان گفتن آن را ندانی .
(اهواز- 16/05/79 )